خسته ام،انگار صد سال پیاده راه آمده ام،انگار صد سلسله کوه را روی شانه های نحیفم حمل کرده ام.
انگار هزار سال پلک برهم نگذاشته ام . خسته ام، انقدر خسته که نام خود را هم فراموش کرده ام و هیچ یادم نیست
که اولین بار کدام گل را بوییدم.
خسته ام، انگار این جاده های سرد و خاکی تمام شدنی نیست از دست زمین و آسمان دلگیرم و از درختانی که بی من سبز شده اند گلایه دارم
خسته ام، اما نه آنقدر که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت بی اعتنا بگذرم.
بگو،چقدر به انتظار بنشینم که زمان از من عبور کند و ستاره ها شاهد خاموش شدن تک تک فانوسهایم باشند.
چقدر پیراهن کدرم را در چشمه اندوه بشویم و روی طناب دلواپسی پهن کنم؟
اگر شوق رسیدن به دستهایت نبود،هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم و اگر صدای گوش نواز تو نبود،از گوشه تنهای لحظه ای جدا نمی شدم.
اگر شوق دیدن چشمانت نبود،هیچ گاه پلکهایم را بیدار نمی کردم و اگر نسیم حرفهایت نمی ورزید، معنای زندگی را نمی فهمیدم
تنهایی مرتب به دلم می کوبد
تا ویرانی اش،
ثانیه ای فاصله است.......