اری!تنهایی غم انگیز ترین واژه ایست که لحظه به لحظه عمرم را با او سپری کرده ام.
در تمام شب،چراغی نیست و ماه در وسعت بی انتهای اسمان خویش تنهاست وقلب من نیز چون شبهای
بی ستاره تنها ترین تنهاست.
در این شبهای غم انگیز تنهای و بی قراری که من با ماه مونس وناظر شب زنده دادری های خویش،نجواها دارم،
کجاست ان اهل دلی که شبی را با دل سوخته ما به صبح رساند وبزم وشادی را به یک باره با تمام حلاوت وشیرینی
به وجودم سرازیر کند،تا اسمان خزان زده نفسهایم را به دشتی از شقایق های همیشه بهار گره بزند.
ومن همچنان در انتظار ملکه سر زمین دل،تا مرا همره خود به فرا سوی ماه ،به بزم ستارگان ببرد
تا کویر دلم را نوید طراوت و سرسبزی دهد.
اما باز دلم تنهاست ودوست دارم برایش بنویسم،
چون پر از دردم،پراز رنج ونامردیهای زمانه،
پر از دغدغه های روزگار.
می نویسم که چگونه در تنهایی هایم به اشکهای همیشه همراهم به این لشکر زلال وزیبا که از ضمیری پاک متولد می شوند تا یاوران لحظات رنج وتنهای من باشند،پناه می برم.