امشب از اسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان در شب کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیارخواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر خواب آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه ی من
آه بگذار زین دریچه ی باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفرگیرم
بگریزم زمرز دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم... تو... پای تاسرتو
زندگی که هزارباره بود
بار دیگر تو... بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سربسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
(فروغ فرخزاد)
تقدیم به کسی که زندگیم را با او تقسیم کرده ام