دردا که نیست جزغم واندوه،یارمن ای غافل از حکایت اندوه بار من
گرشکوه ای سرایم از احداث روزگار رحم آوری،به روز من و روزگار من
رنج است بارخاطرو زاری است کاردل این است ازجفای فلک،کاروبارمن
رفت آن زمان،که نغمه طرازان عشق را آتش به جان زدی،غزل آبدار من
شیرین ز میوه،سخنم کام خلق دردا که ریخت بادفنا ،برگ وبار من
عمری چو شمع درتب وتابم،عجب مدار گرشعله خیزد از جگر داغدار من
وزآنکه همدمی است مرادلنشین غمی است پاینده باد غم،که بود غمگسار من
پیک مراد، نامه جان پرور ترا آوردو ریخت خرمن گل،در کنار من
یک آسمان ستاره و یک کاروان گهر افشاند بر یمین من و یسار من
شعری به تابناکی ونظمی به روشنی مانند اشک دیده شب زندار من
دیگر به سیر باغ وبهارم نیاز نیست ای بوستان طبع تو،باغ وبهار من
بردی گمان،که شاهدمعنی است ناشکیب در انتظار خامه صورت نگار من
غافل،که باشکنجه این درد جانگذار غیر از اجل،کسی نیست انتظار من
فرداست ای رفیق،که از پاره های دل افشان کنی شکوفه وگل برمزارمن
فرداست،که از تطاول گردون رود به باد تنها نه جان خسته،که مشت غبارمن
واین شکوه هاکه کلک من ازخون دل نگاشت بر لوح روزگار بود یادگار من
«رهی معیری»