تو آشناترین برای من بودی وتنها باده عشقم که از جام نگاهت سیراب می شدم دریغ که در یک غروب بی انتها بار سفر بستی ورفتی.خاطراتمان را در کوله بارت گذاشتی وعزم سفر کردی،هرچه نگاهت کردم ،هرچه صدایت کردم،هرچه فریاد کشیدم،هرچه برسروسینه کوفتم و نامت راباهزارآرزوبرزبان آوردم،خاموش نگاهم کردی ورفتی.
آنروزغنچه های بغض در گلویم شکفت وآسمان ابری چشمانم بارانی شد،آنروز پرزدی ورفتی وپیش از آنکه تو راببویم در میان نگاه مبهوتم پرپرشدی،وغمی به وسعت دریا دروجودم طوفانی شد شاید یک روز وقتی که من تنها در دشت غروب ،خورشید را تماشا کنم از پشت تپه ها یک سبد پر از یاس و نرگس پیدا شوی من هر شب دعا می کنم که تو هر چه زودتر از مهمانی فرشتگان خدا باز گردی،من هر روز صدای گامهایت را می شنوم که از آسمانها می ای.
ای کاش بیایی،نه برای پرندگان رها شده از قفس غربت،بلکه برای دل تنها و عریان من......
به یادفاطمه گل پرپر شد
روحش شاد ویادش گرامی